loading...
فروشگاه اینترنتی آیسان آنلاین شاپ
آیسان بازدید : 186 1392/05/09 نظرات (0)

دو داستان جالب



داستان جالب (مسابقه)

یک روزنامه انگلسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد …

به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟

آیسان بازدید : 218 1392/04/24 نظرات (0)

داستان کوتاه نابودگر عشق 


کنار خیابون ایستاده بود 
تنها ، بدون چتر ، 
اشاره کرد مستقیم ... 
جلوی پاش ترمز کردم ، 
در عقب رو باز کرد و نشست ، 
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، 
- ممنون 
- خواهش می کنم ... 
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، 
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ، 
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ، 
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، 
- چیزی شده ؟ 
چشمامو از نگاهش دزدیدم ، 
- نه .. ببخشید ، 
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود 
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود ...
آیسان بازدید : 183 1392/04/24 نظرات (0)

داستان کوتاه ویولونیست در متروی تهران 

یکی از صبح‌های سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت. 
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند. 
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود. 
۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد. 
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت. 
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید...
آیسان بازدید : 196 1392/04/24 نظرات (0)

نامه یک دختر به همسر آینده اش ( آخر طنز) 

عزیزم! 

می توانی خوشحال باشی، چون من دختر كم توقعی هستم. اگر می گویم باید تحصیلكرده باشی، فقط به خاطر این است كه بتوانی خیال كنی بیشتر از من می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است كه همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود! 

اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات كامل داشته باشی، فقط به این خاطر است كه وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است كه خود را در خانه ای به تو بسپارم كه تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ كنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد!
اگر ...
آیسان بازدید : 256 1392/04/24 نظرات (0)

داستان معنای خوشبختی 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. 
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد...
آیسان بازدید : 206 1392/04/24 نظرات (0)

 

گل صداقت 


مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا . دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم . روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود . دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما

آیسان بازدید : 277 1392/04/24 نظرات (0)

راز خوشبختی در زندگی مشترک 

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند. 
سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ 
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ... 
برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و ...
آیسان بازدید : 237 1392/04/17 نظرات (0)

قصه زیبای بزغاله‌ی خوابالو

شعر و قصه کودکانه

قصه زیبای بزغاله‌ی خوابالو

 

 بزغاله  کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می دانست که بزغاله ها گوسفندان بازیگوش و سر به هوایی هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان ،حواسش به بزغاله بود. اما بزغاله انقدر از گله دور می شد و این طرف و آن طرف می رفت که چوپان را خسته می کرد.

ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی  خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بزغاله هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخهای کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان می گذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت.

آیسان بازدید : 284 1392/04/17 نظرات (0)

مرد زشتی که با یک جمله دل دختر زیبا را برد(داستان كوتاه)


مرد سرشناس زشتی که با یک جمله دل دختر زیبا را ربود! + عکس

 

موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید...

آیسان بازدید : 215 1392/04/15 نظرات (0)

شاخص اقتصادی از دیدگاه شاه عباس


 

مي گويند شاه عباس از وزير خود پرسيد: امسال اوضاع اقتصادي کشور چگونه است؟
وزير گفت: الحمد لله به گونه اي است که تمام پينه دوزان توانستند به زيارت کعبه روند!
شاه عباس گفت: نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست کفاشان به مکه مي رفتند نه پينه ‌دوزان، چون مردم نمي توانند کفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي کن و علت آن را پيدا نما تا کار را اصلاح کنيم.
آیسان بازدید : 254 1392/04/15 نظرات (0)

کدام بدهی آسان تر است؟ بدهی به بقال یا بدهی به ...

در شهر «واسط» (بین كوفه و بصره) چند نفر پارسا از بقالى نسیه برده بودند و مبلغى بدهكار او بودند. بقال پى در پى از آنها مى خواست كه بدهكارى خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشن مى كرد و با سخنان درشت ، حق خود را مطالبه مى نمود، آنها از خشونتهاى بقال ناراحت بودند، ولى بر اثر تهیدستى چاره اى جز صبر و تحمل نداشتند.
در این میان ، صاحبدلى گفت : «وعده دادن نفس به غذا آسانتر از وعده دادن پول به بقال است ».
(یعنى به شكم خود در مورد غذا وعده امروز و فردا بده ، و خود را بدهكار بقال ننما، كه وعده به شكم آسان است و وعده به بقال سخت مى باشد.)

 

آیسان بازدید : 282 1392/04/15 نظرات (0)

داستان معجون عشق

 

دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.

عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد،همه به او شک خواهند کرد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادرشوهر هم بهتروبهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است .

آیسان بازدید : 182 1392/04/15 نظرات (0)

اسلام و افتخارات

حضرت امام زين العابدين عليه السلام كنيزى داشتند. او را در راه خدا آزاد كردند و سپس وى را به همسرى قانونى خود درآوردند و با او ازدواج كردند.جاسوس مخصوص خليفه، اين جريان را براى عبدالملك مروان که لعنت خدا بر او باد گزارش ‍ داد. عبدالملك به حضور حضرت زين العابدين عليه السلام نامه تندى به اين مضمون نوشت.
«به اطلاع من رسيده است كه با كنيز آزادكرده خود، ازدواج نموده ايد؛ با آن كه مى دانستيد در خاندان قريش، زنان وزين و با شخصيتى وجود داشت كه ازدواج با آنها باعث مجد و عظمت شما مى شد و فرزندان نجيب و شايسته اى مى آوردند. شما با اين ازدواج ، نه بزرگى خود را در نظر گرفتى و نه حيثيت فرزندان خويش را مراعات كردى !»...
 
آیسان بازدید : 185 1392/04/15 نظرات (0)

پاسخ جالب انیشتین به خواستگارش

می گویند مریلین مونرو  یک وقتی نامه ای نوشت به  البرت اینشتین  که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند!
اقای اینشتین  هم نوشت  ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم. واقعا هم که چه غوغایی می شود! ولی این یک روی سکه است. فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود! 
آیسان بازدید : 222 1392/04/15 نظرات (0)

دفتر مشق سارا

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…

دخترک خودش را جمع و جور کرد ،

سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان

 گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم

دخترک خیره شد و داد زد...

آیسان بازدید : 220 1392/04/15 نظرات (0)

حكايت دعاي مادر


روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سؤال می کند:

آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟

خطاب می رسد: آری!

موسی با حیرت می پرسد: آن شخص کیست؟

خطاب می رسد: او مرد قصابی است در فلان محله.

موسی می پرسد: می توانم به دیدن او بروم؟

خطاب می رسد: مانعی ندارد.

آیسان بازدید : 206 1392/04/15 نظرات (0)

ارزش انسان + آیسان شاپ

یکی از فاضلان در مجلسی که افراد زیادی در آن حضور داشتند، یک تراول ۵۰ هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم... و سپس در برابر نگاههای متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

... و باز هم دست های حاضرین بالا رفت....

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 423
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 157
  • آی پی دیروز : 105
  • بازدید امروز : 292
  • باردید دیروز : 205
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 944
  • بازدید ماه : 944
  • بازدید سال : 38,516
  • بازدید کلی : 380,862